زیر پنجره‌ی اتاقم یک کافه است. با صندلی‌های چوبی که داخل پیاده‌رو چیده شده و همیشه خدا جمعی دور میزش نشسته‌اند. 

هر چند شب یکبار از اتاقم شمارش مع جمعی را میشنوم که با هیجان از ده تا یک میخوانند و بعد با صداهای شادشان فریاد میزنند "تولدت مبارک" من شمعی را تصور میکنم که فوت و آرزوهای مگویی که در دل خوانده میشود.

کافه و آدمهایش روز و شب به یادم می‌اورند که زندگی در جریان است، مردم می‌آیند و میروند و روی فنجان‌ها رد ماتیک قرمز مینشیند و پاک مشود و شمع‌ها فوت و کیک‌ها خورده و آرزوها. آرزوها

آرزوها که هیچوقت ناامید نمیشوند 

چیزی،حرفی،رازی،سخنی شاید سربسته از چراغی شکسته‌ی هزار پاییز بی پایان

دعا برای ربوده‌شدگان

جادوی آدمها و مناسبات تکراریشان

آرزوها ,  ,شب ,فوت ,جمعی ,اتاقم ,آرزوها آرزوها ,فوت و ,می‌اورند که ,که زندگی ,به یادم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

معـبری بهـ آسـمان دنیای تکنولوژی و هوش مصنوعی ترخیص کالای فراتجارت هخامنش وبلاگ دکتر محمد اسماعیل نظری روزمرگی های یک دانشجوی روانشناسی مطالب گوناگون و جالب توتون و سیگار پیچ پیام لوازم خانکی افراکالا کریمی مشاور بیمه چلو رمان