اوایل نوشتنم نمیآمد وبعد یکهو به خودم آمدم و دیدم رمز را فراموش کردهام.اول چندتا از چیزهایی که به خاطرم میرسید را امتحان کردم وبعد خواستم تا برایم لینک تغییر پسورد بفرستد بعد دیدم رمز ایمیلم هم در خاطرم نمانده ،بعد هم تسلیمشدم و رها کردم.
امشب بین انجام کارهای معمولی چراغی روشن شد و حافظهم احیا.و حالا اینجام،بازهم غریبانه با صفحهی سفید کلنجار میروم.
امشب لئو حالش خوب نبود و من مانده بودم وناتوانی این دستهای سیمانی.شمع روشن کردم،تنها چیزی که به ذهنم رسید.بعد رمز یادم آمد شاید شعور جهان هستی فهمیده بود که خوب نیستم وچه احتیاجی به خوب شدن دارم،شاید هنوز نوشتن علاج باشد.
پاییز رسیده و من فکر میکنم پاییز سال پیش خوشحالتر بودم حتی هوا هم سر ناسازگاری دارد هنوز،انگار که هیچچیز سر جایش نیست،یخهای قطبی آب میشوند و زمین گرمتر و ما غمگینتر. شاید این یک انقراض دسته جمعی باشد،
و ما را غصه خواهد کشت.
پ ن: همیشه روز تولد برایم قشنگ بود.دو روز دیگر تولدم است و غمگینم از اینکه میدانم فردایش که بیدار شدم بازهم گیر کردهام همانجا که دوستش ندارم. و از شروعی که ادامهی گذشته است هیچ خوشم نمیآید.
دلم جادو میخواهد واگر سخت است لااقل کمی تغییر و اگر این هم شدنی نیست آرزو میکنم غیب شوم
پ ن:عنوان از سید علی صالحی
از آن به بعد مادرم نتوانست ترانههای عاشقانه گوش کند. تا قبل از آن شب اون به مرغ آوازخوان میماند. رادیو همیشه روشن بود و مادر با ترانههای گابریل یا لویس میگوئل میچرخید و بدنش را تاب میداد و میرقصید و در همان حال خانه را تمیز میکرد، غذا میپخت و پیراهنهای سفید پدر را اتو میکشید.
بعد از آن رادیو برای همیشه خاموش شد. حتی به نظر میرسید دکمهی شادی خودش را هم روی حالت خاموش گذاشته.
میگفت:ترانههای عاشقانه باعث میشن احساس حماقت کنم.
_تو احمق نیستی ماما.
:اون آهنگها باعث میشن احساس کنم یه عالم آبنبات و کوکا و بستنی و کیک خوردم، انگار از یه مهمونی تولد برگشتهام.
یکبار در خانهی استفانی رادیو یک ترانهی عاشقانه پخش کرد. اتاق پر شده بود از نوای موسیقی. مادرم دچار هراس شد و سراسیمه از اتاق بیرون رفت و زیر درخت کوچک پرتقالی استفراغ کرد. تمام تکنواها، همنواییها، والسها و ضرباهنگهای عشق را استفراغ کرد. صفرای خالص عشق روی زمین سبز.
دنبالش دویدم و موهایش را عقب کشیدم تا کثیف نشوند.
:پدرت موسیقی رو در من کشت.
زیر پنجرهی اتاقم یک کافه است. با صندلیهای چوبی که داخل پیادهرو چیده شده و همیشه خدا جمعی دور میزش نشستهاند.
هر چند شب یکبار از اتاقم شمارش مع جمعی را میشنوم که با هیجان از ده تا یک میخوانند و بعد با صداهای شادشان فریاد میزنند "تولدت مبارک" من شمعی را تصور میکنم که فوت و آرزوهای مگویی که در دل خوانده میشود.
کافه و آدمهایش روز و شب به یادم میاورند که زندگی در جریان است، مردم میآیند و میروند و روی فنجانها رد ماتیک قرمز مینشیند و پاک مشود و شمعها فوت و کیکها خورده و آرزوها. آرزوها
آرزوها که هیچوقت ناامید نمیشوند
تابستان بود و در پارک تعداد کلاغها از آدمها بیشتر.
باد گرمی میآمد و روسری آبی کمرنگم را بازی میداد. همه چیز آنقدر در نظر نزدیک میآمد که گویی دراز کردن دستمان کافیست برای قاپیدن رویاها.
عکس آن روز را در آلبوم دارم، چیری که فرق کرده نه منم، نه تو نه شوق رویاهای بزرگی که قلبمان را از خواستن مچاله میکند، چیزی که عوض شده سنِ چشمانمان است. از گذراندن واحدهایی سخت که خلاصهاش شده "عنوان"
ال از سفرش برایم یک دستبند با صدفهای یاسی رنگ سوغات اورد. درست شبیه دستبند قدیمی تری که سالها پیش از سفرش به جنوب برایم اورده بود. صدفهای یاسی! خندیدم و گفتم سلیقهات در این سالها هیچ عوض نشده! همان صدفها، همان رنگ. یادش نبود. گفت راستش برایم مهم نبوده چه طرح و شکل یا قیمتی باشد آخرش یک یاسی را برمیدارم برای تو. یاسی مرا یاد تو میاندازد. صدف باشد یا مایو یا دمپایی ابری.
همیشه دوست دارم بدانم آدمها با چه چیزهایی یادم میافتاند. وقتی آهنگی از قمیشی پخش میشود، زرشک پلو با مرغی که برای ناهار کنار عزیزانشان دارند، پاییز و هرچیزی که رنگ یاسی داشته باشد؟
فکر به اینکه یعنی چقدر خودم را با جزئیات سادهی زندگی آدمها پیوند زدهام.
که به قولِ فاموری، ترس از مرگ، ترس از فراموشیست!
یه رمان پیچیده شبیه بقیهی آثار درا، ترکیبی از نگاهی فلسفی،ی و روانشناختی.یه کتاب گیرا با عمق کافی.
این کتاب رو نخونده نذارین، و نصفه رها نکنین.
بخشی از کتاب:
در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟
یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند زندگی نکردن است.
یک_
یک روز از اواسط خرداد_ساعت حدودا 10 صبح
میخواسته برای روز گرم نوشیدنی جگر خنک کن بسازد،از نوع غیر معمولش. با اسپرسو، لیمو و آب گازدار. قهوه رقیق میشود، کف میکند، یخها داخل کف کِرِم رنگ میرقصند. او مینشید روی صندلی داخل بالکن، آفتاب هم روی پوستش.
اولین جرعه. خنک، جالب، کمی تند.
دو_
یک روز از اوایل بهار_ساعت حدودا 10 صبح
کافهای در مرکز شهر تازه باز شده، به عنوان اولین مشتریها حق انتخاب بیشمار میز را دارند و ته ته سالن، کنار کتابخانه مینشینند.
میگوید امروز میخواهم چیز جدیدی امتحان کنم، و انگشتش را روی نامهای عجیب منو حرکت میدهد. مآری اما محافظه کارانه چای و شیر سفارش میدهد.
حالشان خوب بود؟ نمیدانم. لااقل بد نبود. ساعتها زمان داشتند برای حرف و گاهی کور سوی امید لابهلای حرفها میتابید . و آن نوشیدنی خنک و عجیب. که طعم قهوه میداد و کولا. و گاز تندش راهش را تا معده میسوزاند. .
کافه و زیرسیگاریهایش پر و خالی میشدند. و سینهی مشتریهایش هم از حرف.
آنها برای کافه خاطرهی حضورشان را جا گذاشتند.
و کافه به حافظهی گره خورده با عطر و طعمِ ویتا، چیز جدیدی داده بود. تا سال بعد در بالکن خانهاش با لیوان خنکی در دست بین خاطرات چرخ بخورد و دعای آن روزش این باشد : پروردگارا همیشه طعم و عطرهای زندگیمان را با آدمهای خوب گره بزن، آمین
درباره این سایت